امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

*

پسمری و خونه آتاجون

از وقتی اومدیم تبریز با پسمری وقت نکردم وبلاگ پسمرم رو آپ کنم.پسمری ببخشید بس که شیطونی میکنی وقت نمیکنم به کاره دیگه ای برسم.قربونت برم. پسمر گلی  از همون روزهای اولی که اومده بودیم خیلی احساسه راحتی میکرد آخه خیلی نی نی بودیم رفته بودیم تبریز حالا که یه کم عاقل تر شده بود (ماشالا) تازه آناجون ،آتاجون، خاله و دایی جونی رو میدید از نزدیک، ولی اصلا غریبی نکرد،برعکس از همون اول بغل تک تکشون میرفت و ناز میکرد براشون.چند ساعت اول که سوار روروئکش شد و یه گشتی تو خونه زد و همه جا رو سرک کشید. دست درازی کرد به همه وسیله ها،اینجا که همه ذوق پسمری میکردن کیف میکرد و بدو بدویی میکرد تو پذیرایی بیا و ببین.قربونش برم .     ...
27 آذر 1391

امیر خان مسافرت به سرزمین مادری تبریز

باباجون عصری اومد خونه و گفت آماده باشین فردا میخواییم بریم تبریز.همچین یه دفعه هم نبود رفتنمون ولی روزش معلوم نبود آخه باباجونی خیلی سرش شلوغه.یکم که کارش سبکتر شده بود ما رو آورد تبریز.دست گله باباجونی درد نکنه ما هم خیلی دلمون تنگ شده بود برا اهالی خونه.   ...
13 آذر 1391

کوتاه کردن مو پسمری

موهای پسمر کوچولو دیگه خیلی بلند شده بود و چشمای قشنگش رو اذیت میکرد.برا همین من و باباجونی تصمیم گرفتیم موهای زندگیمون رو کوتاه کنیم.یه زیرانداز انداختیم برا پسمری لباسش رو در آوردیم پسمری همش میخواست ور بره با زیر اندازه.وای چقد با ترس و لرز کوتاهشون کردیم.همش سرش رو بالا میاورد ببینه که باباجونی چیکار میکنه یا میخواست قیچی رو از دست باباجونی بگیره.قربونش برم.   ...
13 آذر 1391

پسمری و لباس حضرت علی اصغر

یه 2روز قبل از عاشورا تاسوعا حسینی تو شهر ما مراسم عززاداری حضرت علی اصغر برگذار شد.ما هم پسمری رو به همراه دادا محمد و دادا شاهرخ بردیمشون مراسم تن هر سه پسمر لباس سبز تنشون کردیم پسمری وقتی وارد مراسم شدیم خیلی غریبی کرد و شروع کرد گریه کردن ولی بعد کمی شیر خورد و خوابش برد.از اول مراسم خوابید تا آخر که مراسم تموم شد پسمری هم بیدار شد.مامانی امیدوارم همیشه در پناه حضرت حضرت علی اصغر باشی     ...
13 آذر 1391

امیر علی و مهونیه خونه عمو شاپور

سلام بعد از مدتها امروز سرم کمی خلوت شده تا بیام و برای پسمری بنویسم مجبورم برگرم عقب،چند هفته پیش رفته بودیم خونه عمو شاپور،اونجا پسمری تا دلش خواست شیطونی کرد داد میزد،صداهای مختلف از خودش در میآورد.گذاشتیمش داخل گهواره دادا شاهرخ ،گهواره دادا یه آویز رنگ به رنگی داره که پسمری ازش خوشش میاد.انقد باهاش بازی کرد و کشیدس که یکی از نخهای آویز رو پاره کرد و آخرش هم درش آوردم و سر پام خوابوندمش.   ...
13 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به * می باشد